خاطرات یک سمپادی

بـــرگ ِ پـــاييــزي راهـي نـدارد جـــز سُــــــــقوط….
وقـتي مي دانـد درختـــــــــــ …
عِشــق ِ بَـــرگ ِ تـــــازه اي را در دِل دارد


tags:
پنج شنبه 25 / 8 / 1391برچسب:, | 19:2 | فرناز جونی |

چهار نفر بودن اسمشون اینها بود:
همه کس ، یک کسی ، هر کسی، هیچ کسی
کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار رو به انجام می رسونه ، هرکسی می تونست این کار رو بکنه ولی هیچ کس اینکار رونکرد .
یک کسی عصبانی شد جرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار رو نخواهد کرد.
سرانجام داستان این طوری شد هرکسی ، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری رو نکرد که همه کس می تونست انجام بده !!

خودمم مخم پکید :|


tags:
پنج شنبه 25 / 8 / 1391برچسب:, | 19:1 | فرناز جونی |

تو محشری از همه سری ....
تو یک افسونگری....
.
.
.
.
.
.
.
.
مکالمه با آینه اتاقم :|


 


tags:
پنج شنبه 25 / 8 / 1391برچسب:, | 18:59 | فرناز جونی |

 

سال ها گذشت و کسی ندید که انسانی با قاشق چای خوری، چای بخورد .... والا به خدا :))

tags:
چهار شنبه 22 / 8 / 1391برچسب:, | 22:22 | فرناز جونی |

بچه ها هرکی واسم نظر گذاشته بودو گفته بود با نام چی لینکش کنم  لینکیدمش شما هم منو لینک کنید


tags:
سه شنبه 21 / 8 / 1391برچسب:, | 21:55 | فرناز جونی |

 

 

 

 

 

 

روزی تصمیم گرفتم همه چیز را رها کنم، شغلم را دوستانم و زندگی ام را،

 

 

 

به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم.

 

 

به خدا گفتم:آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟

 

و جواب او مرا شگفت زده کرد.

 

گفت:آیا درخت سرخس و بامبو را میبینی؟

پاسخ دادم:بلی.

فرمود:هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم،به خوبی از آنها مراقبت نمودم،به آنها نور و غذای کافی دادم، دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم.

در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبو خبری نبود. من بامبو را رها نکردم.

در سالهای سوم و چهارم نیز بامبو ها رشد نکردند.اما من باز هم از آنها قطع امید نکردم.

در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد.در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود.اما با گذشت شش ماه ارتفاع آن به صد فوت رسید.پنج سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند.ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت فراهم می کردند.

خداوند در ادامه فرمود: آیا میدانی در تمام این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می سساختی.من در تمام این مدت تو را رها نکردم.

هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن بامبو و سرخس دو گیاه متفاوت هستند،اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنند.زمان تو نیز فرا خواهد رسید و تو نیز رشد میکنی.

از او پرسیدم من چقدر قد می کشم؟

در جواب از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟

جواب دادم هر چقدر که بتواند.

تو نیز باید رشد کنی قد بکشی هر اندازه که می توانی...

آنتونی رابینز می گوید شاید لطف خدا تاخیر داشته باشد اما سرانجام فرا می رسد اگر ما باور داشته باشیم.

 


tags:
سه شنبه 21 / 8 / 1391برچسب:, | 20:35 | فرناز جونی |

 

 

 

خو یکی نبوده به این یارو بگه آدم خیس میشه ؟
همینجوری نشسته برای خودش گفته:
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
دیونه نشید مث من مریض میشید تو این گرونی و بدبختی!!!

 

 

 

تو هال چرت ميزدم،متوجه شدم داداش کوچيکم داره با صدای بلند ميگه: يا ابلفضل،يا قرعان،يا جد سيد مراد!!!
رفتم ببينم چه مرگش شده!
ديدم داره با کامپيوتر ماشين بازی ميکنه،
ماشين داره ميره تو دره نمی تونه کنترلش کنه

 

يه روز چرچيل در مجلس عوام،سخنراني داشت.يه تاكسي ميگيره. وقتي به مجلس ميرسن به راننده ميگه: اينجا منتظر باش تا من برگردم. راننده ميگه: نميشه،چون مي خوام برم سخنراني چرچيل رو گوش بدم. چرچيل از راننده خوشش مياد بهش 10پوند ميده..
راننده ميگه: گور باباي چرچيل، هر وقت خواستي برگرد.!

 

روش دفـــع انگـــل:
تا3روز همش بیسکویتُ چای میخوری، روزٍ4م فقط چایٍ میخوری، اینجاس که انگلٍ میاد بیـــــرون میگه پس بیسکوییتش کــــــــــو؟؟ وشما میگیرینش!

 

طی یک ازمایش میدانی مشخص شد که اساتید دانشگاه ما از IQبسیار بالایی برخوردارند.چون نیازی نیست از لفظ خجالت اور خسته نباشید استفاده کنیم .همینکه به ساعت خود نگاه کنیم سپس با اخمی ملایم وساختگی به استاد باهوش خیره شویم به طور خودکار خود این لفظ را به کار برده وکلاس مسخره اش را به پایان میرساند.(امتحان کنید شاید اساتید شما هم باهوش باشند

 

 

وضع نت یه جوری شده که هفت هشت تا تب باز می کنی , بعد مثل سیخای کباب هی دونه دونه از اون اول تا آخر بهشون سر میزنی ببینی در چه وضعیه , لود شده یا نه !

 


tags:
سه شنبه 21 / 8 / 1391برچسب:, | 20:30 | فرناز جونی |

 

 

 

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا
 
 
که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال
طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک
کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه
محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده
کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق
بودند. بعد از یک بحث طولانی،....

جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه

انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر

چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!


او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی

نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.


سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در

سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .

او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.


در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون

پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک

 

بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!

 


 


tags:
سه شنبه 21 / 8 / 1391برچسب:, | 20:28 | فرناز جونی |

 

 

 

استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکند

 

 

شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟


دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد

من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد


اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدینترتیب مطرح کند

حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید....

در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل میشود

و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید

محاسبه مقا ومت جدید هوا در مقابل قطار؟

تغییر اصطکاک بین چرخها و ریل؟

آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم میشود و اگر آری، به چه اندازه؟

حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد

همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند

پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا میخواند و طبق معمول سئوال اولی را میپرسد

شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟

این دانشجوی خبره میگوید؛ من کتم را در میارم

پروفسور اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه

دانشجو میگه خوب ژاکتم را هم در میارم

هوای کوپه مثل حمام و سونا داغه

دانشجو میگه اصلا ً لخت مادر زاد میشم

پروفسور گوشزد میکند که دو آفریقائی نکره و نانجیب در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت شی

دانشجو به آرامی میگوید

میدانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت میکنم واگر قطار مملو از آفریقائیهای ... باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمیکنم


tags:
سه شنبه 21 / 8 / 1391برچسب:, | 20:23 | فرناز جونی |

 

از انسان های احساساتی بـیشتـر بـترسیـد آن ها قـــادرند ناگهانی دیگر گریـه نکننـد دوسـت نـداشتـه بــاشند و قـیدِ همــه چیز را بـزنند حتی زنــدگی !!!

tags:
سه شنبه 21 / 8 / 1391برچسب:, | 19:52 | فرناز جونی |
Shik Them