خاطرات یک سمپادی

ما اسفندی ها مرامو معرفتو به آخرش رسوندیم ...
می بخشیم در شرایطی که نمی بخشنمون ...
میگذریم در حالی که ازمون نمیگذرن ...
اما همه فک میکنن مثل ماه تولدمون سردیم
اما آتش وجودمون به همه جا زبانه می کشد ...
ما اسفندی هااا سر آغاز بهاری تازه ایم .

 


tags:
پنج شنبه 27 / 7 / 1391برچسب:, | 23:31 | فرناز جونی |

شب دراز است ...
.
.
.
.

.
.
.
....

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
حتی من شنیدم که میگن از این هم دراز تر است

 


tags:
پنج شنبه 27 / 7 / 1391برچسب:, | 23:30 | فرناز جونی |

روز اول رفتم کلاس آواز ؛یارو اومده میگه : نباید صداتو داد بزنی باید دادتو صدا بزنی !! به عبارتی اوج دادتو صدا بزنی توو ماکس کنترل کنی !! توو داد ریتم از دس میره ها ... !!
من :| :| :| :|
همونجا بلند شدم رفتم پولمو پس گرفتم ،الانم که در خدمت شمام :/ :))


tags:
پنج شنبه 27 / 7 / 1391برچسب:, | 23:27 | فرناز جونی |

من 1 سوال دارم:
اينا که ميرن توی برنامه کودک چرا تغيير نمي کنن؟؟!
مجید قناد از موقعي که من 7 سالم بود همين شکليه!
عمو پورنگ هم که قرار نیست حتی یه سال بهش اضافه بشه!همون 18 ساله مونده!
حالا اينا به کنار اين امير محمد چرا بزرگ نمیشه؟؟
چه خبره تو صدا سیما؟


tags:
پنج شنبه 27 / 7 / 1391برچسب:, | 23:25 | فرناز جونی |

ﺟﺪﻳﺪﺍ ﭘﺴﺮﺍ ﺍﺑﺮﻭ ﺑﺮﻣﻴﺪﺍﺭﻥ
ﻣﻮﻫﺎﺷﻮﻧﻮ ﻫﺎﻱ ﻻﻳﺖ ﻭ ﻟﻮﻻﻳﺖ ﻣﻴﻜﻨﻦ
ﻧﺎﺧﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻴﻜﻨﻦ
ﺑﺎ ﻋﺸﻮﻩ ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﻦ
ﻛﻢ ﻛﻢ ﻣﻴﺘﺮﺳﻴﻢ ﭘﺎﺭک ﺩﻭﺑﻞ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﻦ !


tags:
پنج شنبه 27 / 7 / 1391برچسب:, | 23:24 | فرناز جونی |

میراث فرهنگی تهدید کرد اگه مسواکمو تا آخر هفته تحویلشون ندم، اقدامات خشونت آمیزی باهام میکنه


tags:
پنج شنبه 27 / 7 / 1391برچسب:, | 23:23 | فرناز جونی |

مهم نیست کف پاتو شستی یا نه...
حتی مهم نیست کف پات نرمه یا زبر...

اما این مهـمـــــــه...


که وقتی از زندگی کسی رد می شی ؛
رد پای قشنگی...
از خودت به یادگار بگذاری...


tags:
سه شنبه 9 / 7 / 1391برچسب:, | 1:45 | فرناز جونی |

 

چه زیبا خالقی دارم...

چه بخشنده خدای عاشقی دارم...

که میخواند مرا، با آنکه میداند گنه کارم...

جملات زیبا گیله مرد


tags:
دو شنبه 8 / 7 / 1391برچسب:, | 1:15 | فرناز جونی |

 

 

 

Shia Upload

گفت: حاج آقا! من شنیده ام اگر انسان در نماز متوجه شود که کسی در حال دزدیدن کفش اوست می تواند نماز را بشکند و برود کفشش را بگیرد؛  درست است حاج آقا؟!

شیخ گفت: درست است آقا.
نمازی که در آن حواست به کفشت است،  باید شکست!

 

 

 

 

چه نمازها که خواندیم و حواسمان فقط به کفشهایی بود که او داده بود ...


tags:
دو شنبه 8 / 7 / 1391برچسب:, | 1:12 | فرناز جونی |

 

شرلوک هولمز کاراگاه معروف و معاونش واستون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و به آسمان نگاه کرد. بعد واستون را بیدار کرد و گفت: «نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه میبینی؟»

واستون گفت:«میلیون ها ستاره میبینم.»

هولمز گفت:« چه نتیجه ای می گیری؟»

واستون گفت:« از بعد معنوی نتیجه میگیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.

از لحاظ ستاره شناسی نتیجه میگیریم که زهره در برج مشتری است پس باید تابستان باشد.

از لحاظ فیزیکی نتیجه میگیریم که مریخ در موازات قطب است، پس باید حدود سه نیمه شب باشد.»

شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت:«واستون تو احمقی بیش نیستی! نتیجه اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند!»

 

در زندگی ما بعضی وقت ها بهترین و ساده ترین جواب کنار دستمان است ولی ما آنقدر به دور دست ها نگاه میکنیم که آن را نمی بینیم.


tags:
دو شنبه 8 / 7 / 1391برچسب:, | 1:6 | فرناز جونی |

                                          نمایشگاه "در پرتو ولایت و امامت" در انگلستان برگزار می‏شود

     

                                               به گوش دل ندا آمد، که یار دلربا آمد.

                                      به درد ما دوا آمد، رضا آمد، رضا(ع) آمد.

                                      خدا داد آنچه را وعده،‌ بشد در ماه ذیقعده

                                       که آمد بهترین بنده، رضا آمد ، رضا آمد


tags:
دو شنبه 8 / 7 / 1391برچسب:, | 1:53 | فرناز جونی |

تازه هفته اول مهر...
کو تا عید و بعد تابستون بیاد.
تازه امتحاناشو بگو.
هدف از این پست دپرس کردن بود.


tags:
پنج شنبه 6 / 7 / 1391برچسب:, | 17:45 | فرناز جونی |

گفتم: خداي من، دقايقی بود در زندگانيم که هوس مي کردم سر سنگينمرا که پر از دغدغه ي ديروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برايت بگويم و بگريم ، در آن لحظات شانه های تو کجا بود ؟
گفت: بنده ام تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکيه کرده بودی، من آنی خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خويش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم !
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اينگونه زار بگريم؟ گفت: بنده ام ، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آيد عروجمی کند، اشکهايت به من رسيد و من يکی يکی بر زنگارهای روحت ريختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اينگونه می شود تا هميشه شاد بود.
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود کهبر سر راهم گذاشته بودی ؟
گفت: بارها صدايت کردم، آرام گفتم از اين راه نرو که به جايی نمی رسی،تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فرياد بلند من بود که عزيزتر از هر چه هست، از اين راه نرو که به ناکجا آبادهم نخواهی رسيد.
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی ؟
گفت: روزيت دادم تا صدايم کنی، چيزي نگفتی، پناهت دادم تا صدايمکنی، چيزی نگفتی،
بارها گل برايت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برايم بگويی آخر تو بنده ي من
بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اينگونه شد که صدايم کردی.
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدايت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حيفم آمد بار دگر خدای تو را ن
شنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر براي شنيدن خدايی ديگر، من اگر مي دانستم
تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفايت می دادم.
گفتم: مهربانترين خدا ! دوست دارمت .. . گفت: عزيز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...


tags:
پنج شنبه 6 / 7 / 1391برچسب:, | 17:40 | فرناز جونی |
Shik Them