خاطرات یک سمپادی
يكي از فانتزیای اصلیم اینه
واسه یه سرماخوردگی ساده برم دکتر یهو بگن بیماری لاعلاج دارى و فقط ۱ سال زنده میمونى!
بعد 12 ماه با این راز تو سینه زندگی کنم یه روز که خیلی اطرافیان یا همکلاسیام اذیتش کردن راز رو فاش کنم همه تو بهت و حیرت به هم نگاه کنن و زبونشون بند بیاد... منم در همین حین صحنه رو به سمت نور افق ترک کنم !!!و درنور محو شم و هرچی صدام میکنم و دنبالم میان بهم نمیرسن!
و بقیه ی عمرشونو تو حسرت و غم و احساس عذاب زندگی کنن کصـــــــــــــ ـــــافـــــــ ط ـــــا!!!!!!
اخیرا هم به این شکل کاملش کردم
بعد که ۱ سال تموم شد به نحو عجیبی زنده بمونم و قیافه و هویتمو عوض کنم برم تو کلاس به عنوان یه شاگرد جدید بشینم که از خارج اومده!!!
بعد عذاب وجدانشونو ببینم حال کنم!
يني
تخيل در حد جنگ ستارگان !:|
بعد عذاب وجدانشونو ببینم حال کنم!
يني
تخيل در حد جنگ ستارگان !:|
نظرات شما عزیزان:
tags:
