خاطرات یک سمپادی
همین الان بابام اومد تو اتاقم و یه لیوان آب پرتقال داد دستم و یه دونه لُپم رو بوسید و گفت پسرم خسته نباشید ...! الان احساس میکنم آخر زمون رسیده و لحظاتی بیشتر در کنارتون نیستم ...! دیدم که میگمااا
نظرات شما عزیزان:
کد را وارد نمایید:
عکس شما
✘мɛиʋ✘
✘ᗩuтнσяƨ✘
✘Ɖayℓi✘
✘ᗩяcнιʌɛƨ✘
✘ƒяιɛиƉƨ✘
تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دخمل سمپادی و آدرس intelligent.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
✘Ɖɛƨιɢиɛr✘
Shik Them